• آن سال‌ها هنوز این دیوار ۱۵-۱۰ سانتی‌ای که به طول ۱/۵ متر و فاصله‌ی ۱ متر از ضریح نبوی کار گذاشته شده، وجود نداشت. پله‌ی کوتاهی جلوی ضریح بود که مأمورین روی آن می‌ایستادند و از ضریح محافظت می‌کردند که مبادا کسی نزدیک آن شود و چندان هم کسی نزدیک نمی‌شد!

زیارت صبح بود و مادر مشغول نماز، و من بی‎خیال‌تر از آن‌که دلم شور دعا و ندبه‌ای را بزند! می‌دانستم نزدیک شدن به آن پله قدغن است اما بی‌هیچ واهمه‌ای -ولی آهسته آهسته و با برانداز کردن اوضاع- جلو رفتم و نشستم روی پله‌ی کنار ضریح! نگاه کردم، دیدم یکی از همان مأمورین به فاصله‌ی ۴-۳ متری از من ایستاده و نگاهم می‌کند ولی تَشری هم نمی‌زند! خودم را روی پله کشیدم و به کتاب‌خانه‌ای که چسبیده به ضریح است، تکیه زدم! و هنوز چشم در چشم همان مأمور! همه‌ی توانم را در دو دیده جمع کرده بودم که بتواند او را برای مدتی آرام نگه دارد و اعتراضی به حضورم نکند.

آرام‌آرام دستم را از لابه‌لای طبقه‌های کتاب‌خانه داخل بردم و به مشبّک‌های ضریح کشیدم! و چشم‌ها، هنوز در مأموریت خویش با شرطه‌ی بانو حرف می‌زد!

یک ربعی به همان منوال گذشت. در این فاصله، همه‌ی سعیم بر این بود که تک‌تک سلول‌هایم را از دورترین نقطه، به سمت دستم که با ضریح گره خورده بود هدایت کنم!

همه چیز خوب پیش می‌رفت تا این‌که خواستم دست دوم را دخیل کنم. گویا دیگر از نگاه و معصومیت کودکانه‌ام کاری ساخته نبود! با اشاره‌ی انگشتش حالی‌ام کرد که «هی هیچی بهت نگفتم، دیگه پُر رو نشو! بدو برو اون‌ور ببینم!»

آن روز، تا خود ِ شب، روی هوا راه می‌رفتم!


  • هر دفعه و در هر سفر، اهمال و بهانه و مشکلی بود که داغ بالا نرفتن از کوه نور و رسیدن به غار حراء را که بر دلم مانده بود، تا وطن یدک می‌کشیدم! سفر آخر، عهد کردم که این‌بار هر طور شده بروم.

زیارت دوره تمام شده بود و کاروان قول داد که امشب ساعت فلان، آماده باشید تا هر کسی خواست برویم غار حراء. و من، زودتر از همه آماده نشسته بودم پشت درب! از وقت تعیین شده، دقیقه‌دقیقه می‌گذشت اما خبری از هیچ‌کسی نبود. کسی هم سراغی از ما نمی‌گرفت. یک ساعتی که گذشت، ناچاراً با اتاق مدیر کاروان تماس گرفتم. خواب بود! گفت «نمی‌ریم»...پرسیدم «چرا؟» جواب شنیدیم که «گفتن عرب‌ها یک‌سری میمون وحشی تربیت کردن و رها کردن روی کوه نور که وقتی زائرین می‌خوان برن بالا، بهشون حمله کنن»... !!! ... کاش حداقل می‌گفتند تک‌تیراندازهای سعودی بین صخره‌ها کمین گرفته‌اند و قربةالی‌الله به قصد کُشت می‌زنند! به همین راحتی قضیه میمون‌ها را مطرح کرد و شب بخیری گفت و خدانگهدار!

هرچه که بود، قطعاً خطر این میمون‌های باصطلاح وحشی ِ تربیت شده، از کفار قریش آن روزگار که بیشتر نبود! و حسرت این صعود، هنوز بر دل ما هست!


  • در زیارت‌های منطقه‌ی اُحد، گاهی اصلاً ماجرای جنگ و تکنیک و تاکتیک و دستاوردها و خسارت‎هایش فراموشم می‎شد.

از زمانی که از هتل سوار اتوبوس می‌شدیم تا هنگام بازگشت، چشم خیره بر وجب به وجب زمین می‌شد و، تخمینی که برای بُعد مسافت می‌زد و، گرمای هوا و، بانو و، حسنین -علیهم‌السلام- و، زیارت حمزه سیدالشهدا و، هر دوشنبه و پنج‎شنبه و،...

شاهان کم التفات به حال گدا کنند!

  • مدینه بودیم و زیارت صبح خانم‌ها در بخش روضه. نیم‌ساعتی که گذشت، دیدم خواب بدجوری پایش رو گذاشته بیخ گردنم و فشار می‌دهد! نه می‌توانستم خودم را کنترل کنم و هوشیار باشم، و نه دلم می‌آمد با این محدودیت‌های زیارت بانوان، برگردم هتل و قید زیارت آن روز را بزنم. روی کردم سمت ضریح نبوی و گفتم «یا رسول الله! خودت عنایتی کن و حالی بده و یه فکری برای این خواب من بکن!»

دقایقی نگذشت که دیدم کسی به پشتم می‌زند. برگشتم. پیرزنی بود. گفت «دخترم، می‌شه برای من زیارت جامعه کبیره بخونی؟» اصلاً تا اسم «جامعه کبیره» آمد و یاد حجم ِ دعا افتادم، چنان خوابی از سرم پرید که تا خود شب اصلاً یادم رفته بود خواب یعنی چه!


  • قول گرفت به ازای اطلاعاتی که از مکانی در مدینه در اختیارم قرار می‌دهد، یک زیارت عاشورا به نیابتش در بقیع (یا به بیان صحیح‌تر، پشت دیوار بقیع!) بخوانم. و قبول کردم!

نزدیک حرکت شد و هنوز از آدرس خبری نشده بود. و نهایتاً ختم به عذرخواهی‌اش که «شرمنده؛ نتونستم حاج آقا فلانی رو پیدا کنم و ازش بپرسم و...» و این بدین معنا بود که عملاً قول و قرار ما هم ملغی ‌شده است!

غروب آخر حضور در مدینه و بازگشایی درب‌های ورودی پله‌های بقیع بود. همه چیز را دوره کردم که نکند کسی یا مطلبی از قلم افتاده باشد که، یاد همان شخص و قول و قرار لغو شده‌مان افتادم. کمی با خودم کلنجار رفتم تا نهایتاً به این نتیجه رسیدم «گیرم که اون نتونست؛ تو هم نمی‌تونی که نخوندی و نمی‎خونی؟ کمِت می‌یاد؟ اصلاً تو الان خودت نیستی که؛ پیکی! قرار نبود معامله کنی!»

و عاشورا را به نیابتش خواندم. در سجده‌ی آخرش بودم که یکی از همان شُرطه‌ها بالای سرم آمد و با چوب‌دستی‌اش بر پُشتم کوفت، کوفتنی!

برایم یادآوری شد که این جماعت، به دردانه‌ی رسولشان هم رحم نکردند؛ چه رسد به منی که کنیز ِ کنیز ِ کنیز ِ... کنیزشان‌ام!


  • اولین کاروانی بودیم که رسیدیم مسجد شجره. برعکس سفرهای قبلی که همیشه گوش تا گوش مسجد پُر از زائر و مُحرم بود، این‌بار، فقط ما بودیم و این خلوتی خودش حسّ و حال خوبی داشت تا کم‌کم مابقی کاروان‌ها هم رسیدند.

مُحرم که شدیم و نماز را خواندیم، رفتم سراغ کفش‌هایم که تا قبل از حرکت کاروان، بیرون مسجد را هم سِیر کنم ولی هرچه قفسه‌ی کفش‌هایم را که مشترک با دوستم صاحب شده بودیم گشتم، مال من نبود! قفسه‌های مجاور، جلوی جاکفشی، گوشه و کنار، گشتم همه را. نبود اصلاً! یادم نیست چرا، امّا علی‌رغم این‌که نخستین کاروان ورودی بودیم، اما آخرین کاروان خروجی هم شدیم (یک‌بار دیگر مسجد خالی از زائران مُحرم شد، ولی این‌بار غربت و سکوت بدی داشت...).

به این امید بودم که کسی اشتباهاً برداشته و حداقل وقتی مسجد خالی می‌شود، یک جفت کفش اضافه می‌آید، ولی نبود! حتی یک لنگه! ناچاراً یک جفت دمپایی از داخل مسجد تهیه کردم و راه افتادیم. (راستش الان که این سطور را می‌نویسم، می‌گویم من دمپایی را خریدم به ۱۰ ریال. پس حُکم مُحرم و خرید و فروش و این‌ها چه می‌شده؟ چه ترفندی سوار کردیم آن روز که به خیالمان مشکلی نبوده!؟ یادم نمی‌آید! عمره‌ام سوخت رفته یا راه‌حلی را پیاده کردیم!؟ نمی‌دانم!)

گذشت...

موقع ورود به مسجدالحرام، همیشه کفش‌هایم را همراهم می‌بردم. روز سوم یا چهارم بود که برای تنوع، نبردمش و بیرون، جای مناسبی گذاشتم. از حرم که برگشتم، کفش‌ها نبود! مال همه‌مان یک‌جا بود، ولی کفش من مفقود شده بود! تا سرویس و هتل را پابرهنه آمدم.

به وطن که برگشتم، هرکسی حکایت کفش‌ها را می‌شنید، می‌گفت «اینا نشونه‌اس. یعنی دوباره و زود طلبیده می‌شی». راست و دروغ و بدعت گذاری‌اش پای آن‌هایی که این مطلب را گفتند! ولی در مورد ما مصداق پیدا کرد و مجدد تحویلمان گرفتند و رفتیم!

اما در سفر بعد، هرچه کفش‌هایم را دور و نزدیک و چشم‌بسته این طرف و آن طرف پرت می‌کردم که اصلاً پاره‌پاره بشوند و نباشند دیگر، باز موقع خروج، می‌دیدمشان! نه چیزی گم کردم و نه چیزی جا گذاشتم!

همان سفر هم تاکنون، سفر آخرم شده است! که «شاهان کم التفات به حال گدا کنند»!


ادامه دارد...

مرا روزی مباد آن‌دم که بی‌یاد تو بنشینم

  • کودکان را بیشتر از بزرگ‌ترها دوست داشتم. احساس می‌کردم توجه و عنایت بیشتری شامل حالشان است. گاهی همه چیز را کنار می‌گذاشتم و برای مدتی زُل می‌زدم به‌شان.

ماه رمضان بود و نزدیک نماز عشاء. نشسته بودم روی کوه صفا و داشتم قرآن می‌خواندم. کودکان هم از سر و کله‌ی هم روی کوه بالا می‌رفتند. یکی از بچه‌ها پایش سُر خورد و از کوه آویزان شد! تقریباً همه به نماز ایستاده بودند و کسی کودک را نمی‌دید. هم‌بازی‌هایش هم کَکِشان نمی‌گزید و مشغول کار خود بودند. با صدای ریز و زیر و لجهه‌ی عربی‌‎اش کمک می‌خواست. رفتم جلو، دستم را دراز کردم و کشیدمش بالا. انگار نه که همین چند دقیقه پیش دچار حادثه شده بود، دوباره مشغول بازی شد!

وقتی برگشتم سرجایم، بغضم گرفت. یاد خودمان افتادم که مشغول بازی هستیم که «و ما هذه الحیوة الدّنیا الاّ لهو و لعب...» زمین می‌خوریم و کسی نمی‌بیندمان. ولی او خودش می‌آید و دستمان را می‌گیرد. بلندمان می‌کند. اما از خطر که جستیم، دوباره و با سرعتی بیش، مجدد مشغول بازی می‌شویم!


  • قرار شد بعد از خواب بعدازظهر، برای نماز عصر بریم مسجدالحرام. آماده شدیم. هنوز جلوی درب هتل نرسیده، بارانی گرفت که حتی اگر کسری از ثانیه هم زیرش می‌رفتی، "موش آب کشیده" جلویت لُنگ می‌انداخت!

می‌گفتند این‌جاها یا باران نمی‌آید، یا اگر بیاید سیل راه می‌افتد. راست می‌گفتند!

صبر کردیم باران کمی آرام شود و بعد راهی حرم شدیم. هنوز، باران می‌آمد. کف حرم، داخل صحن، به ارتفاع دو سه بند انگشت آب ایستاده بود. (و این احتمالاً بدین معنی بود که زمینش را شیب‌دار نساخته‌اند!) نامردها نمی‌گذاشتند برویم زیر ِ ناودان طلایی که آن روز، به معنای واقعی کلمه «ناودان» بود و نقش خود را در عمل به خوبی ایفا می‌کرد! ایستادیم به نماز مستحبی. به سجده که می‌رفتیم، بینی‌ها تمام قد در آب ِ کف ِ صحن بود!


  • گفت می‌خواهم سه روز در مدینه و مکه روزه بگیرم. از ما که «ول کن بابا جون! کم می‌یاریم این‌جا، دیگه به هیچ دعا و زیارت و حالی نمی‌‌رسیم.» و از اون که «نه، حتما باید روزه بگیرم. حاج آقا امروز می‌گفت خیلی ثواب داره و خوبه و...»

صبح که می‌شد، صبحانه‌ی ما تمام شده و نشده، به قصد حرم می‌رفت بیرون و تا غروب نمی‌آمد! کلی به حالش غبطه می‌خوردیم که «ببین تو رو خدا، عشق و اخلاص و عبادت چه‌ها که با آدم نمی‌کنه! بعد اون‌وقت مای حیف نون...». تا غروب حرم می‌ماند که با آب زمزم افطار کند و بعد بیاید برای شام.

روزهای آخر سفر برگشت و گفت «ولی بچه‌ها، جداً هیچ خوابی توی عمرم به اندازه‌ی خواب‌های حرم نچسبید!» کاشف عمل آمد که عین آن سه روز را، چیزی حدود هفت هشت ساعت فول (منهای وقت نماز ظهر و عصر) با زبان روزه، تخت در حرم می‌خوابیده!

که اگر نفرموده بودند: «نَومُ الصّائِم عِبادةٌ، و صَمتُهُ تَسبیحٌ، و...» بیش از آن‌چه می‌شد متلک بارش می‌کردیم!

الان کودک چند ماهه‌ای دارد به اسم «سجّاد»! که نام فرزندش را، همان ایام روزه‌داری‌اش با همان خواب‌ها، در عالم رؤیا هدیه گرفت...


ادامه دارد...

تتمه‌جات!

  • سفر اولم بود و، کم سن و سال و، درک و فهم هم که تقریباً هیچ!

روز آخر بود و تا ساعتی دیگر باید به سمت جدّه حرکت می‌کردیم که رهسپار ایران شویم. برای زیارت آخر به مسجدالحرام رفتیم. دقایق آخر، مادر سوال کرد «حجرالاسود رو که بوسیدی، هان؟» و من گیج‌تر از همیشه، «نه!» .فی‌الفور رفتیم سمت حجرالاسود. دو سه تا خانم آن‌جا بودند که حَجر را دوره کرده بودند. مادر پادرمیانی کرد که «ما روز آخرمونه. داریم الان می‌ریم فرودگاه. این بچه هنوز حَجر رو نبوسیده. می‌شه راه بدین بیاد جلو؟» و من جلو رفتم! سرم را داخل کردم. انگار که قالبش باشد، فیکس شد! کیفور شدم و سرمست!

این‌ها را، سال‌های بعد که حتی نتوانستم حَجر را استلام کنم، بیشتر قدر دانستم و افسوس خوردم...


  • مدیر کاروان از روز اولی که مدینه بودیم به بچه‌های کاروان گفته بود که هرکسی بتواند این‌جا قرآن را ختم کند، یک جایزه پیش ِ من دارد!

روزهای آخر مکه، دستم را گرفت که بیا برویم پیش مدیر و بگو که ختم قرآن کرده‌ای و جایزه بگیری! گفتم: «عزیز! این را برای من و توی دانش‌جویی که خودمان را قاطی کاروان‌های دانش‌آموزی کرده‌ایم که نگفته است! برای همان بچه‌های پانزده شانزده ساله‌ی دبیرستانی گفته است که حتی اگر شده به انگیزه‎ی جایزه، بیشتر قرآن بخوانند. و الا من و تو که این‌قدر خرفت شده‌ایم که اگر نخواهیم کاری را بکنیم، سرقفلی بهشت هم به ناممان کنند، نمی‌کنیم!»

فردا که از حرم برگشتم، گفت که آقای فلانی (مدیر کاروان) تماس گرفته و گفته برویم درب اتاقش، کار مهم دارد. وقتی درب باز شد، دستم را سفت چسبید و گفت «آقای فلانی! این هم دو بار ختم قرآن داشته است. همان که گفتم؛ این است!» گیرم انداخته بود! با مدیر کاروان تبانی کرده بودند!

توی دلم گفتم «ببین خدا! خودت هم انگار نمی‌خوای من کار بدون ریا انجام بدم!»

روز آخر سفر، بچه‌های کاروان می‌گفتند مدیر را در بازار دیده‌اند درمانده، که ‌گفته می‌خواهم برای فلانی که قرآنش را ختم کرده، جایزه بخرم ولی نمی‌دانم چه!


  • یکی دو روزی بود رسیده بودیم مکه. از حرم که آمد، با حالت خاصی گفت: «بچه‌ها! من هر کاری می‌کنم، موقع طواف نمی‌تونم نه ذکری بگم، نه دعایی، نه ثنائی؛ هیچی! مدام این شعر علیرضا عصار ورد زبونمه که: «می‌چرخم و می‌رقصم و می‌نوشم از این جام، بی‌خود شده از خویشم و از گردش ایام، این عشق الهی است...» تازه با آهنگش هم باید بخونم!»

از فردایش، برنامه‌ی ما هم به‌هم ریخت و تا یکی دو دور اول، ما را هم به درد خودش دچار کرده بود! هتل هم که می‌آمدیم، هنوز درب اتاق باز شده و نشده، به جای سلام، موسیقی زمینه‌ی همین شعر را می‌زد و بعد حرفش را شروع می‌کرد!


ادامه دارد، شاید!

...

آتشکده‌ی مست...

باران گرفت و سقف مدائن نشست کرد

دندانه‌های کنگــــــره قصد شکست کرد

نــــــوری به صحن معبد زردشتیان رسید

کآتشکده ز نابی آن نـــــــــور مست کرد

مدینه مشرّف شده‌اید یا نه، نمی‌دانم؛ اما آن‌جا به خاطر محدودیتی که برای زیارت خانم‌ها در طول روز وجود دارد (روزی ۲ مرتبه، و هربار قریب ۲ساعت و اندی)، بانوان بدجوری در تب و تاب زیارت حضرت رسول -صلی‌الله علیه و آله- و روضةالنبی -صلی‌الله علیه و آله- می‌سوزند.

من نیز معمولاً زمانی عزم زیارت می‌کردم که تقریباً ۱ ساعتی از ابتدای وقتی که درب‌ها برای خانم‌ها باز شده بود، می‌گذشت.

یک مرتبه‌اش را ماندم که از ابتدای ساعت مشرّف شوم. همه پشت درب، کیپ تا کیپ، سینه به سینه ایستاده بودند و لحظه‌شماری می‌کردند برای گشوده شدن درب‌ها. آن‌قدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر چیزی از دستت بر زمین می‌افتاد، می‌بایست بالکُل قیدش را می‌زدی! چون نه فضایی بود که بتوانی خَم شوی و بَرش داری، و نه حتی بعد از رفتن جمعیت، چیز سالمی باقی می‌ماند!

آن روز، وقتی درب باز شد، همه‌ی خانم‌ها هلهله‌کنان می‌دویدند به سمت روضةالنبی -صلی‌الله علیه و آله-. اصلاً آن‌قدر شوق داشتند که بعضی‌هایشان حین دویدن در طول مسیر، چندین مرتبه زمین می‌خوردند و دوباره برمی‌خواستند.

و شاید نخستین بار، آن‌جا بود که معنای «پدر مهربان امت» برایم به خوبی تجلی پیدا می‌کرد.

و همه گریه می‌کردند؛ گریه‌ای از سر شوق و شعف، و از این‌که پدری مهربان آغوش گشوده و آن‌ها به سویش می‌روند.

در آغوش اویی که «رحمةللعالمین» است...


پ.ن: میلاد محبوب خدا، هم‌نشین غار حراء، محمد مصطفی -صلی‌الله علیه و آله-؛ و ولادت منظومه‌ی علم و ادب، امام صادق -علیه‌السلام-؛ و فرا رسیدن بهار نوروزی مبارک!

عرفات، وقوف در کلّ حیات است

خیمه‌های افتاده در غروب عرفات، مرا یاد غروب روز عاشورا می‌انداخت. دیگر این‌که مدام این بیت «بیدل دهلوی» را زمزمه می‌کردم که با وجود سنّی بودنش، خیلی بیشتر از ما «شیعی دل» بود؛ و چه زیبا سروده است که:

کیست در این انجمن محرم عشق غیور

ما همه بی‌غیرتیم، آینه در کــــربلاست!

به قول شیخ سعید شعبان، عرفات، وقوف در کلّ حیات است و من همه‌ی عمرم را ریخته بودم در ظرف تنگ و شیشه‌ای یک نصفه روز، که از ظهر امروز شروع می‌شد و تا غروب ادامه داشت و نگاه می‌کردم به باده‌ای که نه صافی بود و نه کافی. یک قطره بود شاید، ریخته شده در یک حباب بزرگ، و پُر شده بود از حُبّ دنیا. حبابی که داشت می‌ترکید.

دعای عرفه خوانده بودیم و من هنوز حباب مانده بودم؛ گریسته بودیم و من هنوز حباب مانده بودم و حالا خیمه‌های غروب عرفات را نگاه می‌کردم و دلتنگ دلتنگ بودم. موج‌ها می‌رفتند به سمت مشعرالحرام و من هنوز همان حباب بودم و سرانجام هیچ نبودم.

می‌گویند پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- با پای پیاده، در حالی‌که مُحرم بودند و ذکر می‌گفتند، وارد این سرزمین می‌شدند، تا نزدیک ظهر را بر بالای کوه نمره در غرب عرفات می‌ماندند و سپس به عرفات وارد می‌شدند. جبل‌الرّحمه او را در آغوش می‌گرفت و دشت عرفات در بوی گل محمدی، تن می‌شست.

این‌جا که ما ایستاده‌ایم، دورترین نقطه به خانه‌ی خداست و وقوف در عرفات، پس از نیم‌روز عرفه به پایان آمده است و این از ارکان حج تمتّع است.

دیشب در همان مکه لباس احرام پوشیده‌ایم، نیت کرده‌ایم و راهی این‌جا شده‌ایم که خارج از حدّ حرم است. وقوف در عرفات و مشعر و منا، نیّت می‌خواهد و درست مثل خواندن ِ نماز است. انگار الان قامت بسته‌ایم و سوره‌ی حمد را تلاوت کرده‌ایم. سپس نزدیک‌تر می‌شویم به کعبه، به مشعر می‌رویم. همین امشب، وقتی نماز مغرب را در این دیار خواندیم و سپیده‌ی صبح، باز هم نزدیک‌تر، به منا می‌رسیم که از آن‌جا تا خیابان‌های «عزیزیه» و شمال مکه راهی نیست. اگر چشم‌های تیزبین «زرقاء یمامه» آن زن افسانه‌ای عرب را داشتم، از همین‌جا می‌توانستم خانه‌ی کعبه را ببینم؛ از همین فاصله ۲۰ کیلومتری مسجدالحرام، به شرطی‌که کوه‌های مکه بگذارند! و می‌توانستم از این‌جا حجرالاسود و مقام ابراهیم را ببینم که درست روبه‌رویمان قرار دارند، می‌توانستم در ِ کعبه را ببینم، حجرالاسود را تماشا کنم و جای پای ابراهیم را نیز. ما الان درست روبه‌روی حجرالاسودیم و حرکت به سمت مشعر و منا، حرکت به سمت حِجر اسماعیل است.

علیرضا قزوه

و اینک مسجد شجره، میقات؛ به اقتدای پیغمبر -صلی‌الله علیه و آله-

و عصرگاه، میان این بنای زیبا که گام می‌زنی، شاید نمی‌اندیشی که این منزل هم اولین منزل تو و هم آخرین منزلت در این سفر است.

جامه که از تن برمی‌گیری، سفیدی احرام که بر تن می‌کنی، گویی سنگینی یک عمر آلودگی از پشت تو برداشته می‌شود و میان این جمعیت عظیم که می‌آیی، این روز حشر است که به رای‌العین می‌بینی، چه هیبتی، چه مهابتی و چه خوفناک. «اللهم هوّن علینا سکرات الموت و ما بعد الموت» و این کفن سفید را که بر تن می‌کنی، تازه می‌فهمی چه شهوتی داری به این زندگی بی‌مقدار و چه زیباست سبک‌بال رفتن به سوی پروردگار و این است که همه چیز از خوب و بد را از خود می‌کنی. صاف ِ صاف، بی‌چیز ِ بی‌چیز، فقیر ِ فقیر. میان این جمعیت پریشان که قدم می‌زنی، میان دلت آشوب است که «اَفمن کان مؤمناً کَمَن کان فاسقاً لایستوون» و در این حشر بزرگ، معامله با تو چگونه خواهد بود؟ به عدل یا به فضل.

احرام که می‌بندی، مُحرم که می‌شوی، نیت که می‌کنی، خزنه‌ی حشر از مشرق تا مغرب آماده‌اند که حسابت کشند و تو آشفته و بی‌سامان که این‌ بار ِ عظیم عصیان را میان کدام جامه‌ای پنهان کنم؟ کدام پناهی بیابم از این وحشت عظیم؟ و کدام غیاثی بجویم از این عذاب الیم؟

«فاغث یا غیاث المستغیثین»

و جز این چه می‌توانی بگویی که تو را، راه فراری نیست. و چه دوست داری برگردی به دنیا که طاعتی به‌جا آوری: «ربّ لولا اخرتنی الی اجل قریب فاصدق و اکن من الصالحین» و کنار مسلمین و همراه مؤمنین که اجازه‌ی نماز می‌یابی، تو گویی اجازه‌ات داده‌اند که دوباره برگردی و دو رکعتی نماز ذخیره کنی و چه زیباست!

حرف‌هایت را که زدی، حساب خود را که کشیدی، آرام که شدی، تازه می‌فهمی به قدم‌گاه رسول الله -صلی‌الله علیه و آله- قدم گذاشتی و این زمین محل احرام افضل انبیاء عالم است و چه عطر رضوانی از این کوی برمی‌آید و آشوب صدر اسلامی برپا است و چه اصحاب حاضر به یراقند برای مشایقت.

تو هم پشت سر اصحاب، به اقتدای پیغمبر -صلی‌الله علیه و آله-، آماده شو برای آغاز راه...

سید مجید حسینی

در میقات

تمثیل ِ حج، تمثیل ِ آفرینش انسان است

و تو، ای انسان

ای آن‌که مشتاقانه به لقای محبوب شتافته‌ای

این‌جا تمثیل مرگ است، که فرمود:

موتوا قبل َ اَن تموتوا

و این کفن است که می‌پوشی

تا پیش از آن‌که مرگ تو را دریابد

تو با پای خویشتن به مقتل عشق بشتابی

و به مذبح معشوق.

و چه می‌گویی؟... لبیک اللهم لبیک...

اکنون که میقات آمده‌ای

و تمثیل میقات تمثیل وعده‌گاه قیامت است، که فرمود:

قل انَّ الاولینَ و الاخرین * لَمجموعونَ الی میقاتِ یوم ٍ معلوم

واقعه/۴۹و۵۰

و اکنون تو به میقات آمده‌ای و این‌جا

باب ورود به حریم کبریایی است.

ای آن‌که از خود به سوی خدا گریخته‌ای

و به ندای آسمانی فَفِرّوا اِلی الله لبیک گفته‌ای

ورود به حرم کبریایی، بی‌احرام جایز نیست

و تو نخست باید باطن را از حبّ ماسِویَ‌الله تطهیر کنی

و این‌گونه، لباس عصیان را که شیطان بر تو پوشانده است از تن برآوری

و لباس ورود به حرم عشق بپوشی

و تمثیل احرام همین است:

سفید است، چراکه کفن است

و دوخت و آرایش ندارد، چراکه لباس تقواست.

رنگ‌ها از رخساره‌ها پریده است و...

دل‌ها در سینه‌ها می‌لرزد و...

صداها در گلوها پیچیده است

چراکه لحظه‌ی تشرّف نزدیک است

و دعوت‌ها به اجابت رسیده

و حضرت حق جلّ و علا تو را به حرم خوانده است.

بشتاب، بشتاب

ای از خود گذشته، به سوی خدا بشتاب!

لبّیکَ اللهمَّ لَبّیک

لَبّیک لا شَریکَ لَکَ لبّیک

اِنّ الحَمدَ و النّعمة لَکَ و المُلک

لا شَریکَ لَکَ لبّیک

شهید سید مرتضی آوینی

خلقی عظیم، در جوار خاک‌نشین ملکوت

اگر کسی بخواهد همه‌ی اقوام و ملل جهان را ببیند، عملاً ممکن نیست و اگر کسانی هم بخواهند همه‌ی اقوام و ملل جهان را در یک نقطه گرد آورند، امر بسیار مشکلی است.

امّا اینک اسلام که روزی پیروان آن تنها محمد -صلی‌الله علیه و آله- و همسرش و پسر عمّش (علی -علیه‌السلام-) بودند، میلیون‌ها پیرو از قبائل و اقوام و ملل مختلف دارد که برخی از آنان، هر ساله با علاقه، خود را به این مکان می‌رسانند تا زیارت آثار پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- و حج خانه‌ی خدا کنند.

وقتی بعد از نماز، مردم از درهای مسجدالنّبی بیرون می‌ریزند، چیزهایی می‌بینی که حتی تصور آن هم در فکر انسان نمی‌گنجد.

سودانی‌ها با هیکل‌های درشت و سیاه و صورت‌های چاق و گِرد و عمامه‌های بزرگ و پیچ در پیچ!

نیجری‌ها با صورت‌های مشکی ِ مشکی، و چشمان سفید و کلاه رنگ‌ووارنگ و لباس‌های دراز فیروزه‌ای، اکثراً جوان و تَرکه‌ای.

مالزی‌ها و اندونزی‌ها با کلاه‌های سیاه و نیز با چشم‌های بادامی و هیکل‌های ریزه‌میزه و زن‌هایشان با مقنعه‌های سفید بسیار بزرگ، و آرام، انگار که در دنیا هیچ خبری نیست! با کیفی کوچک به گردن.

عرب‌ها ریز و درشت، با دشداشه‌های سفید و چفیه‌های سفید یا سرخ، برخی با عقال و برخی بدون عقال.

پیرمردهای هندی با کلاهی کوچک شبیه جواهر لعل نهرو، دراز و استخوانی با ریشی دراز امّا محترمانه.

پاکستانی‌ها و کشمیری‌ها شبیه ایرانی‌ها، امّا سیاه‌تر با پیراهن‌های دراز و چاک‌دار.

تُرک‌ها با لباس‌های متحدالشکل، کت و شوار کرمی با کیفی به همان رنگ و پارچه به گردن آویزان کرده‌اند. دسته‌دسته ترکی حرف می‌زنند و آرام‌آرام حرکت می‌کنند.

و بالاخره ایرانی‌ها؛ زن‌ها چادر به سر با علامت کاروان خود، و مردها با لباس‌های معمولی و باز هم اقوام دیگر، از دراز ِ دراز تا کوچک ِ کوچک، کلاه‌ها متنوع، لباس‌ها عجیب، حرکات مختلف...

حرکت، سکون و باز هم حرکت. انگار که مؤمنین با اصحاب پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- آمده‌اند تا در مقابل این خاک‌نشین ملکوت، رژه بروند.

وقتی در صف نماز می‌ایستی، باز هم احساس می‌کنی که رسول خدا -صلی‌الله علیه و آله- این خلق عظیم را به نیایش خدا فراخوانده است. یکی دست به سینه گذارده است، یکی در روی شکم محکم چسبانده است، و شیعه‌ها و مالکی‌ها هم دست‌ها را رها کرده‌اند. صفوف مرتب، و کلام خدا در سکوت مطلق طنین‌انداز است.

به رکوع می‌روی؛ در سمت راست خود، پای کوچک و سفیدی را می‌بینی و در سمت چپ، پای سیاه و کلفت صحرانشین!

وقتی ایستاده‌ای و این‌ها از کنارت می‌گذرند، صداها نامفهوم است، آهنگ کلام‌ها ناآشناست، هر کسی به زبانی سخن می‌گوید: عربی، آفریقایی، فارسی، ترکی و... زبان‌هایی که نمی‌فهمی چه می‌گویند! امّا احساس می‌کنی همان‌طور که سنگ‌ریزه‌ها و جمادات تسبیح خداوند را می‌کنند، انگار این آیات الهی که از پرتو نور نبوی تشعشع یافته‎اند، خدا را تسبیح می‌کنند.

آیا این نشان نمی‌دهد که خداوند درون انسان‌ها و قلب‌هایشان را یکسان آفریده است؟

هنوز لباس‌ها در تن‌هاست و تمایزها مشخص!

.

.

.

امروز صبح جماعتی از حجّاج را دیدم که کنار دیواری روی مقواها خوابیده بودند و باران شبان‌گاهی زیرانداز و رواندازهایشان را خیس کرده بود. و باز هم امروز عصر دیدم که کامیون ده چرخی، کیف‌های سامسونت کاروان کویتی‌ها را بار می‌زند.

کدام‌یک زودتر به میقات می‌روند و کدام‌شان هاجروار در دامان خداوند می‌خسبند!؟

سید مسیح هاشمی

البته که فرق است!

صبح روز 1382/05/13 به کعبه مشرّف شدم.

پس از طواف، در یکی از شبستان‌ها نشسته بودم که یکی از طلّاب وهابی به عربی از من سؤال کرد: "آیا شیعه هستی؟" گفتم: "بله؛ شیعه دوازده امامی هستم."

پرسید: "شما شیعیان، چرا این‌قدر به سنگ‌های کعبه می‌چسبید، در حالی‌که فرقی میان این سنگ و سنگ‌های دیگر نیست!؟"

پاسخ دادم: "البته که فرق هست!" و برای او دلایلی را گفتم:

۱- ابابیل برای دفاع از این سنگ آمدند؛ نه سنگ‌های دیگر.

۲- مکّه به برکت این سنگ، شهر امن شده است؛ نه سنگ‌های دیگر.

۳- علی -علیه‌السلام- در پناه این سنگ‌ها متولد شد؛ نه سنگ‌های دیگر.

۴- همه‌ی مسلمانان جهان برای زیارت این سنگ می‌آیند؛ نه سنگ‌های دیگر.

۵- افتخار شما این است که خادم این سنگ هستید؛ نه سنگ‌های دیگر.

۶- این خانه را ابراهیم - علیه‌السلام- ساخته است؛ نه سنگ‌های دیگر.

....

زمزمه‎های عارفانه