-
آن سالها هنوز این دیوار ۱۵-۱۰ سانتیای که به طول ۱/۵ متر و فاصلهی ۱ متر از ضریح نبوی کار گذاشته شده، وجود نداشت. پلهی کوتاهی جلوی ضریح بود که مأمورین روی آن میایستادند و از ضریح محافظت میکردند که مبادا کسی نزدیک آن شود و چندان هم کسی نزدیک نمیشد!
زیارت صبح بود و مادر مشغول نماز، و من بیخیالتر از آنکه دلم شور دعا و ندبهای را بزند! میدانستم نزدیک شدن به آن پله قدغن است اما بیهیچ واهمهای -ولی آهسته آهسته و با برانداز کردن اوضاع- جلو رفتم و نشستم روی پلهی کنار ضریح! نگاه کردم، دیدم یکی از همان مأمورین به فاصلهی ۴-۳ متری از من ایستاده و نگاهم میکند ولی تَشری هم نمیزند! خودم را روی پله کشیدم و به کتابخانهای که چسبیده به ضریح است، تکیه زدم! و هنوز چشم در چشم همان مأمور! همهی توانم را در دو دیده جمع کرده بودم که بتواند او را برای مدتی آرام نگه دارد و اعتراضی به حضورم نکند.
آرامآرام دستم را از لابهلای طبقههای کتابخانه داخل بردم و به مشبّکهای ضریح کشیدم! و چشمها، هنوز در مأموریت خویش با شرطهی بانو حرف میزد!
یک ربعی به همان منوال گذشت. در این فاصله، همهی سعیم بر این بود که تکتک سلولهایم را از دورترین نقطه، به سمت دستم که با ضریح گره خورده بود هدایت کنم!
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه خواستم دست دوم را دخیل کنم. گویا دیگر از نگاه و معصومیت کودکانهام کاری ساخته نبود! با اشارهی انگشتش حالیام کرد که «هی هیچی بهت نگفتم، دیگه پُر رو نشو! بدو برو اونور ببینم!»
آن روز، تا خود ِ شب، روی هوا راه میرفتم!
-
هر دفعه و در هر سفر، اهمال و بهانه و مشکلی بود که داغ بالا نرفتن از کوه نور و رسیدن به غار حراء را که بر دلم مانده بود، تا وطن یدک میکشیدم! سفر آخر، عهد کردم که اینبار هر طور شده بروم.
زیارت دوره تمام شده بود و کاروان قول داد که امشب ساعت فلان، آماده باشید تا هر کسی خواست برویم غار حراء. و من، زودتر از همه آماده نشسته بودم پشت درب! از وقت تعیین شده، دقیقهدقیقه میگذشت اما خبری از هیچکسی نبود. کسی هم سراغی از ما نمیگرفت. یک ساعتی که گذشت، ناچاراً با اتاق مدیر کاروان تماس گرفتم. خواب بود! گفت «نمیریم»...پرسیدم «چرا؟» جواب شنیدیم که «گفتن عربها یکسری میمون وحشی تربیت کردن و رها کردن روی کوه نور که وقتی زائرین میخوان برن بالا، بهشون حمله کنن»... !!! ... کاش حداقل میگفتند تکتیراندازهای سعودی بین صخرهها کمین گرفتهاند و قربةالیالله به قصد کُشت میزنند! به همین راحتی قضیه میمونها را مطرح کرد و شب بخیری گفت و خدانگهدار!
هرچه که بود، قطعاً خطر این میمونهای باصطلاح وحشی ِ تربیت شده، از کفار قریش آن روزگار که بیشتر نبود! و حسرت این صعود، هنوز بر دل ما هست!
-
در زیارتهای منطقهی اُحد، گاهی اصلاً ماجرای جنگ و تکنیک و تاکتیک و دستاوردها و خسارتهایش فراموشم میشد.
از زمانی که از هتل سوار اتوبوس میشدیم تا هنگام بازگشت، چشم خیره بر وجب به وجب زمین میشد و، تخمینی که برای بُعد مسافت میزد و، گرمای هوا و، بانو و، حسنین -علیهمالسلام- و، زیارت حمزه سیدالشهدا و، هر دوشنبه و پنجشنبه و،...









سُكر؛