مرا روزی مباد آندم که بییاد تو بنشینم

-
کودکان را بیشتر از بزرگترها دوست داشتم. احساس میکردم توجه و عنایت بیشتری شامل حالشان است. گاهی همه چیز را کنار میگذاشتم و برای مدتی زُل میزدم بهشان.
ماه رمضان بود و نزدیک نماز عشاء. نشسته بودم روی کوه صفا و داشتم قرآن میخواندم. کودکان هم از سر و کلهی هم روی کوه بالا میرفتند. یکی از بچهها پایش سُر خورد و از کوه آویزان شد! تقریباً همه به نماز ایستاده بودند و کسی کودک را نمیدید. همبازیهایش هم کَکِشان نمیگزید و مشغول کار خود بودند. با صدای ریز و زیر و لجههی عربیاش کمک میخواست. رفتم جلو، دستم را دراز کردم و کشیدمش بالا. انگار نه که همین چند دقیقه پیش دچار حادثه شده بود، دوباره مشغول بازی شد!
وقتی برگشتم سرجایم، بغضم گرفت. یاد خودمان افتادم که مشغول بازی هستیم که «و ما هذه الحیوة الدّنیا الاّ لهو و لعب...» زمین میخوریم و کسی نمیبیندمان. ولی او خودش میآید و دستمان را میگیرد. بلندمان میکند. اما از خطر که جستیم، دوباره و با سرعتی بیش، مجدد مشغول بازی میشویم!
-
قرار شد بعد از خواب بعدازظهر، برای نماز عصر بریم مسجدالحرام. آماده شدیم. هنوز جلوی درب هتل نرسیده، بارانی گرفت که حتی اگر کسری از ثانیه هم زیرش میرفتی، "موش آب کشیده" جلویت لُنگ میانداخت!
میگفتند اینجاها یا باران نمیآید، یا اگر بیاید سیل راه میافتد. راست میگفتند!
صبر کردیم باران کمی آرام شود و بعد راهی حرم شدیم. هنوز، باران میآمد. کف حرم، داخل صحن، به ارتفاع دو سه بند انگشت آب ایستاده بود. (و این احتمالاً بدین معنی بود که زمینش را شیبدار نساختهاند!) نامردها نمیگذاشتند برویم زیر ِ ناودان طلایی که آن روز، به معنای واقعی کلمه «ناودان» بود و نقش خود را در عمل به خوبی ایفا میکرد! ایستادیم به نماز مستحبی. به سجده که میرفتیم، بینیها تمام قد در آب ِ کف ِ صحن بود!
-
گفت میخواهم سه روز در مدینه و مکه روزه بگیرم. از ما که «ول کن بابا جون! کم مییاریم اینجا، دیگه به هیچ دعا و زیارت و حالی نمیرسیم.» و از اون که «نه، حتما باید روزه بگیرم. حاج آقا امروز میگفت خیلی ثواب داره و خوبه و...»
صبح که میشد، صبحانهی ما تمام شده و نشده، به قصد حرم میرفت بیرون و تا غروب نمیآمد! کلی به حالش غبطه میخوردیم که «ببین تو رو خدا، عشق و اخلاص و عبادت چهها که با آدم نمیکنه! بعد اونوقت مای حیف نون...». تا غروب حرم میماند که با آب زمزم افطار کند و بعد بیاید برای شام.
روزهای آخر سفر برگشت و گفت «ولی بچهها، جداً هیچ خوابی توی عمرم به اندازهی خوابهای حرم نچسبید!» کاشف عمل آمد که عین آن سه روز را، چیزی حدود هفت هشت ساعت فول (منهای وقت نماز ظهر و عصر) با زبان روزه، تخت در حرم میخوابیده!
که اگر نفرموده بودند: «نَومُ الصّائِم عِبادةٌ، و صَمتُهُ تَسبیحٌ، و...» بیش از آنچه میشد متلک بارش میکردیم!
الان کودک چند ماههای دارد به اسم «سجّاد»! که نام فرزندش را، همان ایام روزهداریاش با همان خوابها، در عالم رؤیا هدیه گرفت...
ادامه دارد...
سُكر؛